۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

این اما نگذشت

يك خانم سرخپوستى هست به اسم رز كه، به دنبال عارضه قلبى برای مادرم و تا پیش از درگذشتش، از طرف دولت كانادا موظف شده بود به او در كارهاى خانه كمك كند. 
 
رز: این آقاهه کیه؟ چه لهجه بامزه ای داره.
من: گوئنکا جی. اهل برمه است.
رز: چی می گه؟
من: یک شیوه مراقبه درسکوت داره که اساسش بر این که همه چیز در گذر است. دیروز مرد.
رز: دوستش داشتی؟
من: آره.خب. ولی به قول خودش این نیز بگذرد.
رز: فردا هم که سالگرد مامانته.
من: آره.
رز: خب این آقاهه به جای خودش ولی حتمن تا حالا یاد گرفتی بعضی چیزها نمی گذرن.

۱۳۹۲ مهر ۳, چهارشنبه

جور امانت



يك خانم سرخپوستى هست به اسم رز كه، به دنبال عارضه قلبى برای مادرم و تا پیش از درگذشتش، از طرف دولت كانادا موظف شده بود به او در كارهاى خانه كمك كند. 

 من: این موبایل عهد بوق چیه؟
رز: خیلی هم خوبه همه کارهای منو راه می اندازه. امانتش گرفتم.
من: ولی باید این گوشی های هوشمند جدیدو ببینی.
رز: دیدم.
من: نمی خوای یکی بگیری؟ کلی کارهای هوشمندانه می کنن.
رز: من اون کارها را رو خودم می کنم. بعضی وقت ها فکر می کنم مجموع هوش هر آدمی و گوشی موبایلش مقدار ثابتیه.

۱۳۹۲ شهریور ۲۴, یکشنبه

دارو غذا نیست و بر عکس

يك خانم سرخپوستى هست به اسم رز كه، به دنبال عارضه قلبى برای مادرم و تا پیش از درگذشتش، از طرف دولت كانادا موظف شده بود به او در كارهاى خانه كمك كند. 

رز: چی داری می خوری؟
من: چهار هفت یک.
رز: چهار هفت یک چیه؟ خوشمزه است؟
من: اصلن. ولی چهار ماده معدنی هفت نوع ویتامین و فیبر مورد نیاز روزانه ات رو به طور کامل تامین می کنه.  
رز: آره نمی دونم چند وقته چی شده مردم این طرف  غذا که می خورن انگار دارن دوا می خورن. همش راجع به یک سری عدد حرف می زنن. فکر می کردم طرف شما از این خبرها نباشه. یا شاید هم تو خیلی این طرفی شدی.


۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

این کی بود عنکبوت؟

یک چند وقتی راحت بودم. وقتی می رفتم سر خاک بابام کسی مزاحم ما نمی شد. لازم نبود سلانه سلانه برم سر قبر و تمام مدت زیر چشمی این ور و آن ور را بپام که کسی بیاد یقه ام را بگیرد و بپرسد: "فعلت چیه؟" اصولاً قطعه صد و چهل و شش قطعه خلوتی است. حیف شد. آدمهایش- یعنی قبرهایش- مال هفده هجده سال پیشند. دیگر کسی سراغشان نمی آید. آن موقع ها هم از قرار قبر دوطبقه مد نبوده است. اگر کسی از فک و فامیل اموات این قطعه ریق رحمت را سر بکشد کسی نمی آید این زبون بسته ها را زا به راه کند و یک همخانه بالا سرشون بچپاند. فکرشو بکن یک بیست سالی هست که دار فانی را وداع گفتی و آن وقت یک هو یک عده از آسمان نازل شوند و با کلنگ بیفتند به جان آرامگاه ابدیت و صدای نکره ای به ضرب آمپلی فایر چهار ستون روحت را بلرزاند که ای وای از وحشت شب قبر. شما هم نتوانید لام از کام باز کنید که "مومن! فعلت چیه؟ نمی گی یکی این جا خوابیده؟" این روزها واقعن باید یک مدتی صبر کنید تا مرگ برایتان آرامش بیاورد. البته دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد. بالاخره قطعه می شود یک قطعه جا افتاده. به قول مراد آدم باید بعد از مرگ هم صبر پیشه کند. من که واقعن خوشحال بودم قبر بابام یک طبقه است. تازه درختهای این قطعه هم دیگر بزرگ شده اند. این خودش یکی از دلایل خلوت بودن صدو چهل و شش است. تیمار لازم ندارند. جدیدن هم که مسئولین قبرستان سیستم لوله کشی را توسعه داده اند و با شلنگ آبشان می دهند. قبلن ها به این قطعه و چندتا قطعه دور و برش مراد می رسید. مراد افغانی بود. این که می گویم بود نه این که حالا مرده باشد. برگشته است افغانستان. مرد خیلی محترمی بود. اولین دفعه مراد بود که سر قبر بابام ازم پرسید فعلم چیه. یعنی یک مدتی هی می چرسید که فعلم چیه. باورش تمی شد قبر بابام اون جا باشه. ولی کم کم دیگر کاری به فعل من نداشت. به جایش ازم می پرسید: "جانت جوره؟" من خیلی با این جور احوال پرسی حال می کردم. توی استادیوم به برو بچه ها همین را می گفتم. یک دفعه به من گفت که در دولت نجیب معلم علوم بوده و بعد که مجاهدین آمدند سر کار شغلش را از دست داده. بعد هم که طالبان آمدند سر کار داشته جانش را از دست می داده که فلنگ را می بندد و می آید ایران می شود مسئول آبیاری نهال های مات سرا. افغان ها به قبرستان می گویند ماتم سرا. به طالبان ابراز ارادت می کرد. می گفت تا قبل از ملاعمر فکر می کرده است شغل مرد به جانش می ماند. سر کلاس هم به بچه های بدبخت می گفته کار زندگی است. یا زندگی کار است. دقیقن یادم نیست. ولی مضمونش این بوده که عین هم هستند. ملاعمر که آمده بود فهمیده بود که فرق دارند و آدم می شود برای نجات جانش شغلش را عوض کند. می گفت نور بر جهالتش تابیده شده است. فکر می کنم کمی اغراق می کرد. اصولاً اهل اغراق بود. می گفت اوضاع افغانستان درست می شود. ولی به هر حال آدم روشنی بود. یعنی انگار روشن شده بود. برای بعضی ها جنگ داخلی کار لامپ مهتابی را می کند. بهش می گفتم اگر یک روز رفت افغانستان برود پیش مخملباف و از او بخواهد یک فیلم درباره زندگی اش درست کند. حالا نمی دانم به پند و اندرز من گوش داده است یا نه. اما اگر گوش می داد شاید پولدار می شد. آن وقت دیگر نگران این نمی ماند که بعد از کرزای که می آید و چه می کند. به هر حال من برایش از صمیم دل آرزوی خوشبختی می کنم. هوای درخت سر قبر بابام را داشت. درخت قبر بابام با بقیه درخت ها فرق می کرد. هلو انجیری بود. این که می گویم بود نه این که حالا نباشد یا مثلن مراد درخت را با خودش برده باشد افغانستان. مراد هیچ وقت چنین کار فجیعی با هیچ درختی نمی کند. عاشق گل و گیاه بود. می گفت اطلاعاتش درباره گیاهان در این سال ها حسابی اضافه شده است. یک دفعه بهش گفتم کار توی ماتم سرا این خاصیت را دارد. حالا می تواند در کلاس های درسش چیزهای بیشتری از گیاهان به بچه ها بگوید. مطمئنم که راجع به هلو انجیری هم حرف خواهد زد. جغرافیای کشورهای همسایه افغانستان را هم که حتمن بهتر بلد شده است. این هم از خواص کار در ماتم سراست. دندان های مراد سیاه سیاه بودند. فکر کنم از ترس طالبان مسواک نمی زد. دلم برایش تنگ شده است. بعد که رفت مروت آمد و شد مسئول آبیاری. مروت بچه اردبیل است. دو تا ایراد بزرگ دارد. اول این که هلو انجیری برایش با بقیه درختها فرقی ندارد. دوم این که پرسپولیسیه. عاشق "کاریم باقری". ولی بچه بامرامیه. بچه مودب و نجیبیه. هر وفت بهش می گفتم آبیته می گفت فلان کاریم باقریته. من هیچ وقت نفهمیدم فلان کریم باقری کجاش می شه. واقعاً می گفت فلان. نه این که اون چیزی دیگه می گفت و من از ترس ارشاد اینجا بنویسم فلان. با حیا بود و راز نگه دار. اگر دلش نمی خواست چیزی رو به کسی بگه هیچ وقت بند را آب نمی داد. خیلی چیزها هست که مروت می دونه ولی نمی گه. مثلاً کل ماجرای زندگی گداها و فاتحه خونهای قبرستان را از بر است. می داند کدامشان می روند زیر جنازه تا جیب تشییع کنندگان را بزنند. ولی نمی گه. دهنش محکمه. گداها و فاتحه خوان ها من را می شناسند. سر و کله  تازه واردهایشان بعضی اوقات توی صد و چهل وشش پیدا می شود. ولی خوب از بچه هفده هجده ساله چیزی نمی ماسد. تازه قطعه که خلوت باشه گداهایش هم کم می شود. فاتحه خون که کم بشه قطعه خلوت میشه. یک جور دور مطلوب. ولی خب هر کاری تازه کار هم دارد. چرخه تولید و مصرف دعا باید بچرخد. وسط گداها رجب و شهرزاد خوش خیم بودند. نمی دانم مال کجا بودند ولی مثل این که پول هایشان را جمع کردند برگشتند ولایتشان. مروت می دانست بچه کجایند. ولی نمی گفت. شهرزاد خوشگل بود. فال می گرفت. کف هم می دید. می گفت تو کف دست خودش دیده که چهل وشش سالگی می میرد. هر وقت اینو می گفت من بی اختیار می گفتم "ایشااله صد و چهل و شش سال عمر کنی" بعد هم می دویدم طرف صد و چهل و شش. یک چیزی توی چشمهایش بود که هر وقت به من زل می زد من باید می دویدم سر قبر بابام. یک پنجاه شصت باری فال من را گرفت بود. محض رضای خدا دو دفعه اش عین هم نشده بود. آخرش هم که زل می زد توی چشمهایم. من هم که یک تیغ می رفتم سر منزلگاه ابدی پدرم. رجب مرض فند داشت. می گفت ارثیه. من ولی فکر می کنم بس که خرما و حلوا سر خاک بنده های خدا تناول کرده بود به این روز افتاده بود. مرض قندش ارث قبرستان بود. حیف شد رفتند. مروت می گفت دل من پیش شهرزاد گیر کرده است. می گفت این که می رم روزی دو دفعه کفمو ببینه علتش همینه. اشتباه می کرد. من بیشتر چون آدم آینده نگری هستم این کار را می کردم زندگیمو همین جوری باری به هر جهت که نمی گذرونم. می خواستم ببینم چی می شم، چی می شه، عاقبت کار ما به کجا می رسه. اصلن کلن اوضاع چه جوریه. حیف شد رفتند. مزاحم من هم نمی شدند. شهرزاد هم که خیلی خوشگل بود. یک دفعه از مروت پرسیدم این ها چرا بچه ندارند. گفت "برو بچه! خدا ستار العیوبه" من هم رفتم. البته دلخور شدم و رفتم. خب اگر علتشو می گفت من درک می کردم. تازه بگو می دونم نمی گم، دیگه لفظ قلم حرف زدن نداره. تو که فرق ستار و ابی رو نمی دونی این چه حرفیه می زنی؟ خدا ستار العیوبه! در ضمن شهرزاد هیچ عیبی نداشت. شاید هم خوشگلی زیادی عیب باشد. البته زود دلخوریم رفع شد. مروت کارش درست است. شهرزاد و رجب که رفتند لطف اله پیداش شد. معروف بود به لطف اله کنه. اون از اون بدخیم ها بود. گیر سه پیچ می داد تا یک پولی از صاحبان عزا بتیغد. مروت می گفت من از لطف اله کنه کنه تر ندیدم. ولی من از لطف اله کنه بد صداتر ندیدم. بسم الله رو که می گفت آدم می فهمید ضجر از دست دادن عزیزان چندان بزرگ هم نیست.  تو این دنیا مصیبت از در و دیوار می باره. بعضی اوقات هم از حنجره فاتحه خوانها. فکر کنم آلزایمر هم داشت. هر شب جمعه من را زیر هلو انجیری صد و چهل و شش می دید باز می زد زیر فاتحه. همیشه هم وقتی پول نمی دادی دلخور می شد. بابا! مادرت خوب، پدرت خوب اصلاً معلوم هست تو فعلت چیه؟ برو خدا روزی تو یک جای دیگر حواله کند. عنکبوت هم بود. نمی دانم چرا اسمش را گذاشته بودند عنکبوت. اصلاً شبیه عنکبوت نبود. مروت حتماً می دونه. ولی نمی گه. یعنی راستش من ازش نپرسیدم. لابد برای این که نگه یک جمله قصار راجع به بندپایان تحویلم میده. مثلن این که اسرائیل از خانه عنکبوت سست تر است. جای مراد خالی بیاید راجع به جغرافیای سیاسی و محصولات کشاورزی اسرائیل حرف بزند. یک مدت دیگر این جا بمانم می توانم دیپلمم را بگیرم. این جا قبرستان نیست، دانشگاه است. بابا من ازت پرسیدم چرا به این بنده خدا می گویند عنکبوت. راست و پوست کنده بگو نمی گم. یک کلام ختم کلام.  تازه حالا که اصلاً ازت نپرسیدم. یعنی یک کاری می کنی آدم ازت نپرسه. فهمیدن علت عنکبوت بودن عنکبوت هم که به کسی عمر جاویدان نمی دهد. معمای ابولهول هم که نیست. بالاخره می فهمم. هر کس می رسد به عنکبوت ازش می پرسید "این کی بود، عنکبوت؟" اون هم چندتا فحش خواهر و مادر  بهش می داد و می رفت. یک دفعه توی استادیوم دیدمش. نیروی انتظامی یک دختری را گرفته بود. می خواست بره فوتبال ببینه. عنکبوت هم داشت با افسر پلیس حرف می زد. بعد دخترک را بردند. عنکبوت از قرار خیلی شاکی شده بود. رفتم جلو گفتم: "این کی بود عنکبوت؟" فحشم داد. به افسر پلیس هم فحش داد. به بالاتر از افسر پلیس هم فحش داد. گفتم: "مبارکه عنکبوت! تاکسی خریدی به مقامات فحش می دی؟" بالاخره یک روز از خودش پرسیدم چرا بهش می گویند عنکبوت. گفت که خفه شم. گفتم که نمی شم. گفت که برم از مروت بپرسم. می دونستم مروت بهم نمی گه. عنکبوت بودن عنکبوت یک چیزی بود تو مایه های فلان کریم باقری. ولی ککش افتاده بود به تنبانم. واقعاً کنجکاو شده بودم بدانم چرا به عنکبوت می گفتند عنکبوت. گفتم برم از لطف اله کنه بپرسم. گیریم که اون حافظه درست و حسابی نداره. سر راه رفتم یک سری به صد و چهل و شش بزنم. دلم گرفته بود. بعضی ها گریه می کنند که دلشون وا بشه. من باید کفمو بگیرند تا دلم باز بشه. ولی خب شهرزاد که دیگر نبود. رسیدم به قطعه دیدم یک عده سر قبر بابام نشستن. هفت هشت نفری می شدند. شیک و پیک بودند. یک آقایی که کراوات زده بود داشت با مروت حرف می زد. بعد مروت رفت سمت کیوسکش. عنکبوت هم آن جا بود. روی قبر بابام داشت فاتحه می خواند. زن ها هم شروع کردند به فاتحه خوندن. درست روی قبر بابای من. مرتیکه کرواتی یک سیگار روشن کرد و یک پولی به عنکبوت داد. بد جوری قاطی کردم. اماکن باید سیگار کشیدن سر مزار را هم ممنوع کند. برای بهداشت روانی جامعه خوب نیست. کارد می زدی خونم در نمی آمد. یهو دیدم دارم دنبال یک تکه چوب می گردم بیفتم به جانشان. مروت من را دید. گفتم: "مروت اینا کین؟". مروت دو دستی من را چسبید. داد زدم: "مروت اینا کین؟ مروت اینا فعلشون چیه؟ مروت اینا سر قبر بابام چه غلطی دارن می کنن؟" مروت منو کشید پشت درخت ها. فریاد زدم: "مروت اینا کین، چرا نمی گی؟ اینا هم فلان کریم باقرین؟" لطف اله کنه هم سر رسید. من را کشیدند سمت کیوسک مروت. داد می زدم. یادم نیست چی می گفتم. مشت و لگد ول می دادم. زورشان به من نمی رسید. بعد عنکبوت آمد. دیگر داد نمی زدم؛ جیغ می کشیدم. فحش می دادم. عنکبوت را که دیدم جیغ زدم: "اینا کی بودن عنکبوت؟ اینا کی بودن عنکبوت؟" عنکبوت فحشم نداد. شاید چون جای این که بگم این کی بود عنکبوت می گفتم اینا کی بودن عنکبوت. شاید هم دلش برایم سوخته بود. بالاخره بردنم توی کیوسک. لگد زدم. مروت و عنکبوت سفت نگهم داشته بودند. هنوز فحش می دادم. بعد زدم زیر گریه. ولم کردند. های های گریه می کردم. دستهایم را کرده بودم توی موهایم و زار می زدم. بعد دوباره بلند شدم. باتوم مروت را برداشتم که از کیوسک بزنم بیرون. مروت من را نگه داشت. فحش دادم. گریه کردم. داد زدم. لگد زدم. جیغ زدم. دوباره نشاندنم. بعد گریه ام بند آمد. گفتم که می خوام برم سر قبر بابام. مروت گفت که صبر کنم با اون برم. عنکبوت گفت: "رفتن." چهار نفری رفتیم بیرون. رسیدیم سر قبر. زدم زیر گریه. گریه ام زود تمام شد. اشکی نمانده بود. هق هق می کردم. تمام بدنم هق هق می کرد. افتادم روی قبر. سرم را که بلند کردم دیدم لطف اله کنه دارد فاتحه می خواند. مروت اهل فاتحه نبود. بیشتر اهل فوتبال بود. عنکبوت یک سیگار روشن کرده بود. بعد زیر بغلم را گرفتند و برم گرداندند به کیوسک مروت. مروت گفت که دیگه حق ندارم بیام سر این قبر. گفت: "آقاهه زاغ سیاهت رو چوب زده پسر و فکر می کنه دنبال ارث و میراثی" گفت  که یک نامه از مسئولین قبرستان بهش نشان داده است که تویش نوشته بود بعضی ها با انگیزه های مشکوک دور قبر برادر خدابیامرزش پرسه می زنند. نوشته بود که وظیفه آقای مروت علیزاده است که مانع این امر شود. چشمهایم را دوخته بودم به سقف کیوسک. کسی حرفی نمی زد. بعد چشمهایم را انداختم به آینه مروت. رنگم شده بود عین رنگ میت. عنکبوت گفت: "پسر بدشانسی آوردی، قبر صاحب داره. باید قیدش را بزنی" گفتم که نمی زنم. گفت : "اون ممه رو لولو برد. فاتحت مع الصلوات. حالا عیبی نداره می گردیم یک قبر بی صاحب دیگه پیدا می کنیم." لطف اله کنه گفت: "من قطعه های اینجارو مثل کف دستم بلدم. غصه نخور." چرت می گفت. چیزی یادش نمی ماند. این همه وقت نفهمید فعل من با قبر زیر هلو انجیری صدو چهل شش چیه. مروت یک دستمال داد دستم و خواست که اشکامو پاک کنم. فین کشیدم. بعد گفت: "همه می گردیم یک قبر دکتری مهندسی برات پیدا می کنیم." هق هقم بند آمده بود. گفتم: "شغلش مهم نیست. تاریخ فوتش باید سی خرداد هفتاد باشد. روز تولد من." انگار صاعقه بهشون زده باشد. مروت گفت: "بچه تو شناسنامه درست و حسابی نداری. اسم و فامیلتو درست نمی دونی چیه. اسم و فامیل صاحاب قبر برات مهم نیست. تاریخ تولدت رو از کجا فهمیدی؟ تو استادیوم بهت گفتن؟" گفتم که شهرزاد بهم گفته بود. عنکبوت یک تیغ فحش می داد. گفت که کار کف بینا اینه که آینده رو ببینن نه گذشته رو. گفتم همینه که هست، تاریخ فوت بابام باید روز تولد من باشه. یک نگاهی به هم کردند. لطف اله گفت: "حالا نمیشه فقط سال و ماهش جور باشه؟ این جوری کارمون سخت می شه." گفتم که نمی شه. مروت گفت: "اگه بهت بگم فلان کاریم باقری کجاشه هم نمی شه؟" گفتم که نمی شه. بعد عنکبوت گفت: "ملت مادرشون سر زا می ره این یکی باباش سر زا رفته." بعد فحش داد. بعد گفت: "ناراحت نباش پسر یک کاریش می کنیم. حالا بگو ببینم جانت جوره؟" سرم را تکان دادم. امیدوار بودم. انسان به امید زنده است. پیش خودم فکر کردم که حیف شد. قطعه صد و چهل و شش قطعه خلوت و جاافتاده ای بود. هلو انجیریش هم خیلی خوشگل بود.
 
*از مجموعه منتشر نشده "تمام مرگ های پدرم"
تقدیم شده به محسن زمانی